؟؟؟

زندگی در ارشد

؟؟؟

زندگی در ارشد

فلسفه سیاحت غرب

فکرمی کنم همه کسایی که تو دانشکده تصمیم به رفتن میگیرن دردسرشون از اونجایی شروع میشه که بخوان فکر کنن.

وقتی می خوای یه انرژی بذاری که زبان بخونی٬ معدل بیاری٬ کار ریسرچ کنی که پیپر از توش دربیاد و خلاصه یه رزومه درست کنی و این حرفا. اگه یه کم مثل من تنبل هم باشی مخت به کار میافته که خوب که چی؟ این همه جون بکنم واسه چی؟ چه فرقی میکنه اینجا بخونم یا اونجا؟ بعد از درس می خوام با درسم چی کار کنم.

دیروز(شایدم پریروز) یعنی سه شنبه  رفتم شالیزار٬ خودم و مهمون کردم به کباب کوبیده. یه دو تا آقای اصفهانی هم سمت راستم نشسته بودن. همینطور که بی حوصله سرم و می چرخوندم حلقه‌ی رو دست آقاهه نظرم رو جلب کرد و منو حسابی تو فکر و خیال برد. تو فکر خانواده آینده برنامه تعهد مسئولیت خانواده مسئولیت خانواده مسئولیت خانواده مسئولیت خانواده مسئولیت خانواده مسئولیت ... تو همین فکرا بودم که باز چشم به آقاهه افتاد دیدم بدجوری به من خیره شده. معذب شدم اینورو اون ورو نگاه کردم باز دیدم داره بد فرم منو نگاه میکنه. خجالت کشیدم و سرم و انداختم پایین ییهو دیدم که ای بابا گارسون اومده غذا رو گذاشته جلوم و رفته و من اصلا نفهمیدم. اون یارو هم تو کف بوده که این چقدر گیجه که نفهمیده واسش غذا آوردن.

نمی دونم تا حالا تصمیم گرفتین اشتباهی که قبلا انجام دادین دیگه انجام ندین و جبرانش کنین؟

سینما ۴ یه فیلم گذاشت که من ندیدم و فقط یه دیالوگشو شنیدم: :« اگه می تونی زمانم رو بمن برگردون»

جبران بعضی چیزا سخته مثل عمر و زمان.

از وقتی این فکرا تو کلّمه دیگه طافت قربون صدقه های مادرم رو ندارم. هر بار که آبشار کلمات محبت امیزش سرازیر میشه چنان منو به سنگای تیزو برنده‌ی افکارم میکشونه و تیکه پاره ام میکنه که لطافت و نرمی اونا رو از یاد میبرم. جدیدا حتی ازش میخوام که نگه.

اگه رفتن من باعث بشه اونا زودتر پیر بشن چی؟ مریض بشن چی؟ اونوقت چجوری جبران کنم؟ اونوقت اصلا این شانس رو دارم که نخوام تکرارش کنم؟ که بتونم جبران هم کنم؟

فکر میکنم این درگیری از ذهن همه گذشته. مامانم میگه نه برو من موفقیتتو میخوام فقط برو کانادا که سالی یبار بتونی بیای پیشم. یکی نیست بگه اصلا تو رو خارجه راه میدن که تعیین هم می خوای بکنی؟

نمی دونم این چند روزه بدجوری گیرم. می خوام به خودش بگم اما از مامان چه جواب دیگه ای می خوای بشنوی جز این؟ این کلاه سر خود گذاشتنه.

از طرف دیگه برنامه ریزی که واسه خودم کردم؟ یه طرف دیگه هم میگه پسر اینقدر فکرای منفی نکن. چرا باید اتفاق بدی بیافته؟ مگه مامان خودت تو جوونیش خارج نبوده و برگشته؟ مگه رفقات نیستن؟ فک کردی فقط خودت اهل خانواده ای؟ این همه آدم اومدن و رفتن همه استادای دانشگات اکثرن رفتن واومدن( هر چند تعداد زیادی از اونا رو به هیچ وجه از لحاظ اخلاقی قبول ندارم) فکره  میگه این همه واسه یه درس دکتر نوابی سگ دو زدی آخرش مستمع آزادم رات نداد ۲ تا استاد نداری که بتونی ازشون لذت دانشجویی رو ببری و ازسر کلاسشون بودن حال کنی حالا چی میگی. اومدی ارشد رو هم دیدی مطمئن شدی که دیگه تمومه. (بعد از باز بینی این پاراگراف دیدم که احساسات بر من مستولی شده و حق اساتید دانش کده و گاه رو نگه نداشتم. اینقدر ها هم که من گفتم بد نیستن.)

از اون طرف جواب میدم که از کجا معلوم که آواز دهل از دور خوش نباسه؟

 

به قول شاعر که میگه : « نمی دونم بخدا!!!!!!»

 

نظرات 10 + ارسال نظر
Siamak دوشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 03:46 ق.ظ

ziyad fek mikoni pesar ... javabeto sare forsat midam ... alan mikham beram khooneye yeki az bachehaa Oscar bebinam ;-D ... moayad bash ta baèd

علی میرطار دوشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 11:54 ق.ظ

به سیا:
منم که گقتم دردسرا از همین فک کردنا شرو میشه.

JaSa دوشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 06:40 ب.ظ

تو اون فیلمه طرف تونست وقتش رو برگردونه، جالب بود! .. منم تو همین فازها هستم ولی خوشبختانه الان انقدر سرم شلوغ شده (متاسفانه!) که دیگه کمتر بهش فکر می کنم. به جای من هم فکر کن! .. ایراد بزرگش اینه که این فکرها به طرز عذاب آوری غیرقابل کنترل هستند .. ولی این پستت نشون میده که بر خلاف خیلی از برقی های شریف برای اپلای کردن جوگیر نشدی و این خودش یک موفقیت بزرگه.

حسین دوشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 06:47 ب.ظ http://noskheyebeta.persianblog.com

شدیداً پراکنده می نویسی علی!
به نظرم بدجوری کس گیجه گرفته باشی؛ نه؟؟!

علی میرطار دوشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 07:08 ب.ظ

به جواد:
من با سیامک چت کردم یه خورده بهم حال داد. اگه میخوای تو هم باهاش چت کن. اما پسره اعصاب نداره ها.:دی. مواظب خودت باش

علی میرطار دوشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 07:14 ب.ظ

به حسین:
در مورد پراکنده نویسی که جای خود دارد. الآن فهمیدم این قدر گیج و قاطی بودم که تو پاراگراف سوم نوشتم «دیروز یا پریروز یعنی سه شنبه ». در حالی که پست رو بامداد دوشنبه نوشتم. در اون لحظه احتمالا فکر می کردم که در روز چهارشنبه یا پنج شنبه قرار دارم.
تو خود حدیث مفصل بخوان و این حرفا....

عقاب دوشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 08:10 ب.ظ http://eagle.blogfa.com

می گن که بد نیست آدم یه مدتی هم خارج از ایران زندگی کنه. براش خوبه. من نمی دونم. ولی به هر حال هر جا می ری یه چیزهایی یادت نره.

عقاب دوشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 08:10 ب.ظ http://eagle.blogfa.com

می گن که بد نیست آدم یه مدتی هم خارج از ایران زندگی کنه. براش خوبه. من نمی دونم. ولی به هر حال هر جا می ری یه چیزهایی یادت نره.

ُSmm سه‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 09:06 ق.ظ http://landlord.persianblog.com

آره ، اخلاق که نیست اینا دارن !!!

مهران پنج‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 11:52 ق.ظ http://zirezaminiha.blogspot.com

کس نگو مومن.کس گویی ماله ما بروبکس کافر درون وطنیه.خوش اومدی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد